آخرين خبر

در کوتاه ترین زمان بروزترین باشید

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ آخرين خبر خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

انتقام علوى (ع ) عالم زاهد ومحب صادق مرحوم حاج شیخ محمد شفیع محسنى جمى - اعلى اللّه مقامه - که قریب دوماه است به دار باقى رحلت فرموده ، نقل انتقام علوى (ع ) نمود که در ((کنکان )) یک نفر فقیر در خانه ها مدح حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام مى خوانده ومردم به او احسان مى کردند، تصادفا به خانه قاضى سُنى ناصبى مى رسد و مدح زیادى مى خواند، قاضى سخت ناراحت مى شود در را باز مى کند و مى گوید چقدر اسم على را مى برى چیزى بتو نمى دهم مگر اینکه مدح عمر کنى ! و من به تو احسان مى کنم ، فقیر مى گویداگر در راه عمر چیزى به من بدهى از زهرمار بدتر است و نخواهم گرفت . قاضى عصبانى مى شود و فقیر را به سختى مى زند، زن قاضى واسطه مى شود و به قاضى مى گوید دست از او بردار؛ زیرا اگر کشته شود تو را خواهند کشت ، بالاخره قاضى را داخل خانه مى آورد و از فقیر کاملا دلجویى مى کند که فسادى واقع نشود. قاضى به غرفه اش مى رود پس از لحظه اى زن صداى ناله عجیبى از او مى شنود، وقتى که مى آید مى بیند قاضى حالت فلج پیدا کرده و گنگ هم شده است . بستگانش را خبر مى کند از او مى پرسند چه شده ؟ آنچه که از اشاره خودش فهمیده شد این بود که تا به خواب رفتم مرا به آسمان هفتم بردند و بزرگى سیلى به صورتم زد و مرا پرت نمود که به زمین افتادم . بالجمله او را به مریضخانه بحرین مى برند و قریب دوماه تحت معالجه واقع مى شود و هیچ فایده نمى بخشد. او را بکویت مى برند، مرحوم حاج شیخ مزبور فرمود، تصادفا در همان کشتى که من بودم او را آوردند و به اتفاق هم وارد کویت شدیم . به من ملتجى شد و التماس دعا مى کرد، من به او فهماندم که از دست همان کسى که سیلى خورده اى باید شفا بیابى و این حرف به آن بدبخت اثرى نکرد و بالجمله چندى هم به بیمارستان کویت مراجعه کرد فایده نبخشید و فرمود تا سال گذشته در بحرین او را دیدم به همان حال با فقر و فلاکت در دکانى زندگى مى کرد و گدایى مى نمود. نظیر حال این قاضى داستان ابوعبداللّه محدث است و خلاصه آن چنین است در مدینة المعاجز، صفحه 140 از شیخ مفید - علیه الرحمه - نقل نموده نزد جعفر دقاق رفتم و چهار کتاب در علم تعبیر از او خریدم ، هنگامى که خواستم بلند شوم گفت به جاى خود باش تا قضیه اى که به دوست من گذشته برایت تعریف کنم که براى یارى مذهبت نافع است . رفیقى داشتم که از من مى آموخت و در محله ((باب البصره )) مردى بود جکه ج حدیث مى گفت ومردم از او مى شنیدند به نام ((ابوعبداللّه محدث )) و من و رفیقم مدتى نزد او مى رفتیم و احادیثى از او مى نوشتیم و هرگاه حدیثى در فضائل اهل بیت : املا مى کرد در آن طعن مى زد تا روزى در فضائل حضرت زهرا3 به ما املا کرد سپس گفت اینها به ما سودى نمى بخشد؛ زیرا على علیه السلام مسلمین را کشت و نسبت به حضرت زهرا هم جسارتهایى کرد جعفر گفت سپس به رفیقم گفتم سزاوار نیست که از این مرد چیزى یاد بگیریم چون دین ندارد و همیشه به على و زهرا جسارت مى کند واین مذهب مسلمان نیست ، رفیقم سخنانم را تصدیق کرد و گفت سزاوار است به سوى دیگرى رویم و با او باز نگردیم . شب در خواب دیدم مثل اینکه به مسجد جامع مى روم و ابوعبداللّه محدث را دیدم و دیدم که امیرالمؤ منین علیه السلام بر استر بى زینى سوار است و به مسجد جامع مى رود، با خود گفتم واى اگر گردنش را به شمشیرش بزند پس چون نزدیک شد با چوبش به چشم راست او زد و فرمود اى ملعون ! چرا من و فاطمه را دشنام مى دهى ؟ پس محدث دستش را روى چشم راستش نهاد و گفت آخ کورم کردى ! جعفر گفت بیدار شدم و خواستم به سوى رفیقم بروم و به او خوابم را بگویم ناگاه دیدم او به سوى من مى آید در حالى که رنگش دگرگون شده گفت : آیا مى دانى چه شده ؟ گفتم بگو، گفت دیشب خوابى درباره محدث دیدم و خوابش بدون کم و کاست با خواب من یکى بود با او گفتم من هم چنین دیدم و مى خواستم بیایم با تو بگویم بیا تا با قرآن پیش محدث برویم وبرایش سوگند بخوریم که چنین خوابى دیده ایم و با هم توطئه نکرده ایم و عنایت علوى او را اندرز دهیم تا از این اعتقاد برگردد پس بلند شدیم به در خانه اش رفتیم ،در بسته بود، کنیزى آمد و گفت نمى شود او را حالا دید، دو مرتبه در را کوبیدیم باز همین جواب را داد، سپس گفت : شیخ دستش را روى چشمش گذاشته و از نیمه شب فریاد مى زند و مى گوید على بن ابى طالب علیه السلام مرا کور کرد و از درد چشم فریادرسى مى کند به او گفتیم ما براى همین به اینجا آمدیم ، پس در را باز کرد و داخل شدیم پس او را دیدیم به زشت ترین صورتها فریادرسى مى کند و مى گوید مرا با على بن ابیطالب علیه السلام چکار که دیشب چشم مرا با چوبش زد و کورم کرد. جعفر گفت آنچه ما در خواب دیدیم او برایمان گفت ،به او گفتیم از اعتقادت برگرد و دیگر به ساحت مقدسش جسارت نکن ، گفت خدا پاداش خیر به شما ندهد اگر على چشم دیگرم را کور کند او را بر ابوبکر و عمر مقدم نخواهم داشت ، از نزدش ‍ برخاستیم ، سه روز دیگر به دیدنش رفتیم دیدیم چشم دیگرش نیز کور شده و باز از اعتقادش برنگشت ، پس از یک هفته سراغش را گرفتیم گفتند به خاکش سپرده اند و پسرش مرتد شده و به روم رفته از خشم على بن ابیطالب

[ 1389/7/30 ] [ 17:31 ] [ zeyafat10 ]

[ (0) نظر]

تحقیر به مؤمن نباید کرد عالم متقى جناب حاج شیخ محمد باقر شیخ ‌الاسلام - رحمة اللّه علیه - فرمود من عادت داشتم همیشه پس از فراغت از نماز جماعت با کسى که طرف راست و چپ من بود، مصافحه مى کردم ، وقتى در نماز جماعت مرحوم میرزاى شیرازى - اعلى اللّه مقامه - در سامرا پس از نماز، با طرف راست خود که یک نفر از اهل علم و بزرگوار بود، مصافحه مى کردم و در طرف چپ ، یک نفر دهاتى بود که به نظرم کوچک آمد و با او مصافحه نکردم ، بلافاصله از خیال فاسد خود پشیمان شده و به خودم گفتم شاید همین شخصى که به نظر تو شاءنى ندارد، نزد خدا محترم و عزیز باشد، فورا با کمال ادب با او مصافحه کردم پس بوى مشکى عجیب که مانند مشکهاى دنیوى نبود به مشامم رسید و سخت مبتهج و خوشوقت و دلشاد شدم و احتیاطا ازاو پرسیدم با شما مشک است ؟ فرمود نه من هیچوقت مشک نداشتم . یقین کردم که از بوهاى روحانى و معنوى است و نیز یقین کردم که شخصى است جلیل القدر و روحانى . از آن روز متعهد شدم که هیچوقت به حقارت به مؤ منى ننگرم .

[ 1389/7/30 ] [ 17:26 ] [ zeyafat10 ]

[ (2) نظر]

شفاى مفلوج
از عالم بزرگوار آقاى حاج سید فرج اللّه بهبهانى - سلمه اللّه تعالى - که در سفر حج توفیق ملاقات ایشان نصیب حقیر شده بود، شنیدم که در منزل شفاى مفلوج
ایشان در مجلس تعزیه دارى حضرت سیدالشهداء (ع ) معجزه اى واقع شده پس ‍ خدمت ایشان خواهش شد که معجزه واقعه را براى بنده بنویسند آن بزرگوار تفصیل را به خط خود مرقوم داشته و ارسال فرمودند در اینجا عین نوشته ایشان به نظر شما مى رسد.
شخصى به نام عبداللّه ، مسقطالراءس او جابرنان است از توابع رامهرمز ولى ساکن بهبهان است و این مرد در تاریخ 28 شهر محرم الحرام سنه 1383 از یک پا مفلوج گردید و قدرت بر حرکت نداشت مگر به وسیله دو چوب که یکى را زیر بغل راست و دیگرى را زیر بغل چپ مى گذاشت و با زحمت ، اندک راهى مى رفت ودر حق او از مؤ منین کمک مى شد براى معاش ، تا اینکه مراجعه کرده به دکتر غلامى و ایشان جواب یاءس داده بودند و بعدا آمد نزد حقیر که وسیله حرکتشان را به اهواز فراهم آورم ، وسائل حرکت بحمداللّه فراهم گردید خط سفارش به محضر آیت اللّه بهبهانى ارسال و آن جناب هم پذیرایى فرموده و او را نزد دکتر فرهاد طبیب زاده پزشک بیمارستان جندى شاهپور ارسال داشته پس از عکسبردارى و مراجعه ، اظهار یاءس ‍ کرده و گفته بود پاى شما قابل علاج نیست و در وسط زانوتان غده سرطانى مشاهده مى شود پس با خرج خود او را به بیمارستان شرکت نفت آبادان انتقال مى دهد آنجا هم چهار قطعه عکس از پایش برداشته و اظهار داشتند علاج نشدنى است با این حالت برمى گردد به بهبهان .
عبداللّه مرقوم گوید در خلال این مدت ، خوابهاى نوید دهنده مى دیدم که قدرى راحت مى شدم تا اینکه شبى در واقعه دیدم وارد منزل بیرونى شما شده ام و شما خودتان آنجا نیستید ولى دو نفر سید بزرگوار نورانى تشریف دارند در زیر درخت سیبى که در باغچه بیرونى دیده مى شودتشریف دارند و در این اثنا شما وارد شدید بعد از سلام و تحیت آن دوبزرگوار خودشان را معرفى فرمودند یکى از آن دو بزرگوار حضرت امام حسین علیه السلام و دیگرى فرزند آن بزرگوار حضرت على اکبر علیه السلام بودند حضرت ابى عبداللاهّلحسین علیه السلام دو سیب به شما مرحمت فرمودندوفرمودند یکى براى خودت و دیگرى براى فرزندت باشد و پس ‍ از دو سال این دو سیب نتیجه مى دهند و شش کلمه با حضرت حجة بن الحسن - عجل اللّه تعالى فرجه - صحبت مى کند
عبداللّه گفت در این حال از شما درخواست نمودم که شفاى مرا از آن بزرگوار بخواهید یکى از آن دو بزرگوار فرمودند روز دوشنبه ماه جمادى الثانیه ، سنه 84 پاى منبر که براى عزادارى در منزل فلانى (که منظور حقیر بوده ) منعقد است مى روى و با پاى سالم برمى گردى . از شوق ، از خواب بیدار شدم و به انتظار روز موعود بودم و خواب را براى حقیر نقل کرد همان روز دوشنبه دیدم عبداللّه با دو چوب زیربغل آمد و پاى منبر نشست ، خودش اظهار داشت که پس از یک ساعت جلوس حس ‍ کردم که پاى مفلوجم تیر مى کشد، گویى خون در پایم جریان پیدا کرده است ، پایم را دراز کرده وجمع نمودم دیدم سالم شده با اینکه روضه خوان هنوز ختم نکرده بود بپا برخاستم و نشستم بدون عصا! قضیه را به اطرافیان گفتم ، حقیر دیدم عبداللّه آمد و با حقیر مصافحه نمود، یک مرتبه دیدم صداى صلوات از اهل مجلس بلند شد و دیگر از آن فلج بالکلیه راحت شد، پس در شهر مجالس جشن گرفته شد و در روز بعد 22 مهر 43 از ساعت 8 الى 11 صبح در منزل حقیر مجلس جشنى به اسم اعجاز حضرت سیدالشهداء علیه السلام گرفته شد و جمعیت کم نظیرى حاضر و عکس بردارى گردید.
والسلام علیکم ورحمة اللّه

[ 1389/7/30 ] [ 17:21 ] [ zeyafat10 ]

[ (0) نظر]

شرافت علما
و نیز نقل فرمود که جد من مرحوم آخوند ملا عبداللّه بهبهانى شاگرد شیخ اعظم یعنى شیخ مرتضى انصارى - اعلى اللّه مقامه - بود و در اثر حوادث روزگار به قرض زیادى مبتلا مى شود تا اینکه مبلغ پانصد تومان (البته در یکصد سال قبل خیلى زیاد بود) مقروض مى گردد و عادتا اداى این مبلغ محال مى نمود، پس ‍ خدمت شیخ استاد حال خود را خبر مى دهد،شیخ پس از لحظه اى فکر، مى فرماید سفرى به تبریز برو ان شاء اللّه فرج مى شود
ایشان حرکت مى کند و وارد تبریزمى شود و در منزل مرحوم امام جمعه - که در آن زمان اشهر علماى تبریز بود - مى رود. مرحوم امام چندان اعتنایى به ایشان نمى کند و شب را در قسمت بیرونى منزل امام مى ماند.
پس از اذان صبح درب خانه را مى کوبند، خادم در را باز کرده مى بیند رئیس التجار تبریز است و مى گوید به آقاى امام کارى دارم ، خادم امام را خبر مى دهد،ایشان مى آیند و مى گویند سبب آمدن شما در این هنگام چیست ؟ مى گوید آیا شب گذشته کسى از اهل علم بر شما وارد شده ؟ امام مى گوید بلى یک نفر اهل علم از نجف اشرف آمده و هنوز با او صحبت نکرده ام بدانم کیست و براى چه آمده است .
رئیس التجار مى گوید از شما خواهش مى کنم میهمان خود را به من واگذار کنید. امام مى گوید مانعى ندارد، آن شیخ در این حجره است پس رئیس التجار مى آید و با کمال احترام جناب شیخ را به منزل مى برد و در آن روز قریب پنجاه نفر از تجار را براى صرف نهار دعوت مى کند و پس از صرف نهار مى گوید آقایان ! شب گذشته که در خانه خوابیده بودم در خواب دیدم بیرون شهر هستم ، ناگاه جمال مبارک حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام را دیدم که سوار هستند و رو به شهر مى آیند، دویدم و رکاب مبارک را بوسیدم و عرض کردم یا مولاى ! چه شده که تبریز ما را به قدوم مبارک مزین فرموده اید؟ حضرت فرمودند قرض زیادى داشتم آمدم تا در شهر شما قرضم ادا شود.
از خواب بیدار شدم در فکر فرو رفتم پس خوابم را چنین تعبیر کردم که لابد یک نفر که مقرب درگاه آن حضرت است قرض زیادى دارد و به شهر ما آمده بعد فکر کردم و دانستم که مقرب آن درگاه در درجه اول سادات و علما هستند،بعد فکر کردم کجا بروم و او را پیدا کنم ، گفتم اگراهل علم است ناچار نزد آقایان علما وارد مى شود پس ‍ از اداى فریضه صبح ، از خانه بیرون آمدم به قصد اینکه خانه هاى علما را تحقیق کنم و بعد مسافر خانه ها و کاروانسراها را و از حسن اتفاق ، اول به منزل آقاى امام جمعه رفتم و این جناب شیخ را آنجا یافتم و معلوم شد که ایشان از علماى نجف هستند و از جوار آن حضرت به شهر ما آمده اند تا قرض ایشان ادا شود و بیش از پانصدتومان بدهکارند و من خودم یکصد تومان مى دهم ، پس سایر تجار هم هریک مبلغى پرداختند و تمام دین ایشان ادا گردید و با بقیه وجه ، خانه اى در نجف اشرف مى خرد.
مرحوم صدر مى فرمود: آن منزل فعلا موجود و به ارث به من منتقل شده است

[ 1389/7/30 ] [ 10:40 ] [ zeyafat10 ]

[ (0) نظر]

عنایت حسین (ع )
شنیدم از زاهد عابد و واعظ متعظ مرحوم حاج شیخ غلامرضاى طبسى که تقریبا در 35 سال قبل جبه ج شیراز تشریف آورده و چند ماهى در مدرسه آقا باباخان توقف داشتند و بنده هم به فیض ملاقاتشان رسیدم ، فرمود با چند نفر از دوستان با قافله به عتبات عالیات مشرف شدیم هنگام مراجعت براى ایران شب آخر که در سحر آن باید حرکت کنیم متذکر شدم که در این سفر مشاهد مشرفه و مواضع متبرکه را زیارت کردم جز مسجد براثا و حیف است از درک فیض آن مکان مقدس محروم باشیم ، به رفقا گفتم بیایید به مسجد براثا برویم .
گفتند مجال نیست و خلاصه نیامدند ، خودم تنها از کاظمین بیرون آمدم تا به مسجد رسیدم ، دیدم در بسته است ومعلوم شد در را از داخل بسته و رفته اند و کسى هم نیست حیران شدم که چکنم این همه راه به امیدى آمدم ، به دیوار مسجد نگریستم دیدم مى توانم از دیوار بالا بروم بالاخره هر طورى بود از دیوار بالا رفته و داخل مسجد شدم و با فراغت مشغول نماز ودعا شدم به خیال اینکه در مسجد را از داخل بسته اند و باز کردنش آسان است ، در داخل مسجد هم کسى نبود، پس از فراغت آمدم در راباز کنم دیدم قفل محکمى بر در زده اند و به وسیله نردبان یا چیز دیگر رفته اند. حیران شدم چکنم دیوار داخل مسجد هم طورى بود که هیچ نمى شد از آن بالا مسجد براثا
رفت . با خود گفتم عمرى است دَم از حسین علیه السلام مى زنم و امیدوارم که به برکت آن حضرت در بهشت به رویم باز شود با اینکه درب بهشت یقینا مهمتر است و باز شدن این در هم به برکت حضرت ابى عبداللّه علیه السلام سهل است پس با یقین تمام دست به قفل گذاشتم و گفتم یا حسین علیه السلام و آن راکشیدم ، فورا باز گردید، در را باز کردم و از مسجد بیرون آمدم و شکر خدا را بجا آوردم و به قافله هم رسیدم .

[ 1389/7/30 ] [ 10:34 ] [ zeyafat10 ]

[ (0) نظر]

جنابت ، پلیدى معنوى است
آقاى رضوى فرمودند که مرحوم بیدآبادى سابق الذکر، به قصد تشرف به مدینه منوره از طریق بوشهر به شیراز تشریف آوردند و قریب دو ماه در این شهر توقف فرمودند و در منزل آقاى على اکبر مغازه اى میهمان بودند و در همان منزل براى اقامه نماز جماعت و درک فیض حضورشان هر سه وقت ، جمعى از خواص حاضر مى شدند. شبى غسل جنابت بر من واجب شده بود پس از اذان صبح از خانه بیرون آمدم به قصد رفتن حمام ، ناگاه حاج شیخ محمد باقر شیخ ‌الاسلام را دیدم که عازم رفتن خدمت آقاى بیدآبادى بود، به من گفتند مگر نمى آیى برویم ، من حیا کردم بگویم قصد حمام دارم ، لذا با ایشان موافقت کرده پیش خودم گفتم وقت زیاد است مى روم سلامى خدمت آقاى بیدآبادى عرض کنم و بعد به حمام مى روم .
چون هر دو بر ایشان وارد شدیم ، اول آقاى شیخ ‌الاسلام با ایشان مصافحه کرد و نشست ، بعد من نزدیک رفته مصافحه کردم ، آهسته در گوشم فرمود:((حمام لازمتر بود)).
من از اطلاع ایشان به خود لرزیدم و با خجلت و شرمسارى برگشتم ، مرحوم شیخ ‌الاسلام گفت آقاى رضوى کجا مى روى ؟ مرحوم بیدآبادى فرمود بگذارید برود که کار لازمترى دارد.
از این داستان به خوبى دانسته مى شود که حدث جنابت و سایر احداث از امور اعتباریه محضه نیستند که شارع مقدس براى آنها احکامى مقرر داشته ، چنانچه بعضى از اهل علم چنین تصور کرده اند، بلکه تمام حدثها یعنى تمام موجبات غسل و وضو خصوصا جنابت تماما از امور حقیقى و واقعى هستند؛ یعنى یک نوع قذارت وکثافت و تیرگى به واسطه آنها عارض روح مى شود که در آن حال هیچ مناسبتى با نماز که مناجات و حضور با حضرت آفریدگار است ندارد و نماز باطل است و اگرحدث اکبر مانند جنابت و حیض باشد، در آن حالت توقف در مساجد و مس ‍ خط قرآن مجید نیز حرام است .
به واسطه همان قذارت معنوى است که در آن حالت چیز خوردن و خوابیدن و بیش ‍ از هفت آیه از قرآن تلاوت کردن ونزد محتضر حاضر شدن مکروه است ؛ (زیرا در آن حالت محتضر سخت محتاج ملاقات ملائکه رحمت است و ملائکه از قذارت جنابت و حیض سخت متنفرند) و غیر اینها از محرمات و مکروهات در حالت جنابت و حیض که تماما به واسطه آن قذارت معنوى است که بعضى از خالصین از شیعیان و پیروان اهل بیت - علیهم السلام - که به واسطه مجاهدات نفسانیه و ریاضات شرعیه خداوند به آنها دل روشنى داده و امور ماوراى حس را درک مى کنند ممکن است آن قذارت را بفهمند چنانچه مرحوم بیدآبادى درک فرمود.
و نظیر این داستان بسیار است از آن جمله در کتاب قصص العلماء مرحوم تنکابنى نقل کرده است از مرحوم آقا سید عبدالکریم ابن سید زین العابدین لاهیجى که گفت پدرم مى گفت که در عتبات عالیات تحصیل مى نمودم و در آخر زمان مرحوم آقا باقر وحید بهبهانى - علیه الرحمه - بود و آقا به واسطه کهولت ، تدریس نمى فرمود و تلامذه آن بزرگوار تدریس مى کردند لکن آقا براى تبرک در خانه اش مجلس درسى داشت که شرح لمعه را سطحى درس مى گفت و ما چند نفر به قصد تبرک به مجلس ‍ درس او مشرف مى شدیم .
از قضا روزى مرا احتلام عارض شد و نماز هم قضا شده بود و وقت درس آقا رسیده بود، پس به خود گفتم مى روم به درس تا درس فوت نشود و از آنجا به حمام رفته غسل مى کنم . پس وارد مجلس شدیم و آقا هنوز تشریف نیاورده بود و چون وارد شد با کمال بهجت و بشاشت به اطراف مجلس نظر مى نمود، به یک دفعه آثار هم و غم در بشره اش ظاهر شد و فرمود امروز درس نیست به منازل خود بروید و همه برخاستند و رفتند و من چون خواستم بروم آقا به من فرمود بنشین ، پس نشستم چون همه رفتند و کسى دیگر نبود، فرمود در آنجا که نشسته اى پول کمى زیر بساط است آن را بردار و برو غسل کن واز این به بعد با جنابت در چنین مجلسى حاضر مشو.
و از آن جمله در کتاب مستدرک الوسائل ، جلد 3 صفحه 401 در ذیل حالات عالم بزرگوار صاحب مقامات و کرامات جناب سید محمد باقر قزوینى نقل کرده که در سنه 1246 در نجف اشرف ، طاعون سختى به اهل نجف رسید که در آن ، قریب چهل هزار نفر هلاک شدند وهرکس توانست فرار کرد جز جناب سید مزبور که پیش ‍ از آمدن طاعون شب در خواب حضرت امیرالمؤ منین (ع ) او را خبر کرده بودند و فرمودند:((بِکَ یَخْتِمُ یا وَلَدى )) یعنى تو آخر کسى هستى که به طاعون از دنیا مى روى و همین طور هم شد؛ یعنى پس از مردن سید، دیگر طاعون تمام شد و در این مدت همه روزه سید از اول روز تا شب در صحن مقدس شغلش نماز میت خواندن بود و عده اى را ماءمور کرده بود براى جمع آورى جنازه ها و آوردن در صحن و عده اى را براى غسل و کفن و عده اى براى دفن ، تا اینکه گوید خبر داد به من سید مرتضى نجفى که در همان اوقات روزى نزد سید بودم که پیرمرد عجمى که از اخیار مجاورین نجف اشرف بود آمد و نظر به سید مى کرد و گریه مى نمود مثل اینکه به جناب سید کارى داشت و دستش به سید نمى رسید چون جناب سید او را چنین دید به من فرمود از او بپرس حاجتى دارى ؟
پس به نزدش رفتم و گفتم حاجتى دارى ؟ گفت اگر این روزها مرگم برسد آرزومندم که جناب سید بر جنازه ام منفردا یک نماز بخواند (چون به واسطه زیادتى جنازه ها سید بر هرچند جنازه یک نماز مى خواند) پس آمدم به سید حاجتش را خبر دادم ، قبول فرمود، پیرمرد رفت فردا جوانى گریان آمد و گفت من پسر همان پیرمردم و امروز طاعون او را زده و مرا فرستاده که جناب سید او را عیادت فرمایند، سید قبول فرمود و سید عاملى را جاى خود قرار داد براى نماز بر جنازه ها و خود براى عیادت آن مرد صالح آمد و جماعتى هم همراه سید آمدند در اثناى راه ، شخص صالحى از خانه اش بیرون آمد چون سید و جماعت را دید پرسید کجا مى روید
گفتم عیادت فلان . گفت من هم با شما مى آیم تا به فیض عیادت برسم ؛ چون سید وارد بر آن مریض شد، آن مریض سخت شاد شد و اظهار محبت و مسرت مى کرد با هریک از آن جماعت تا آن مرد صالحى که در وسط راه به ما ملحق شده بود وارد شد و سلام کرد ناگاه آن مریض متغیر و متوحش و با دست و سر مکرر به او اشاره مى کرد که برگرد و بیرون رو و به فرزندش اشاره کرد که او را بیرون کن به طورى که تمام حاضرین تعجب کرده و متحیر شدند در حالى که بین آن مریض وآن شخص ‍ هیچ سابقه آشنایى نبود پس آن مرد بیرون رفت و بعد از فاصله اى برگشت در این مرتبه آن مریض به اونظر کرد و تبسم نمود و اظهار رضایت و مسرت کرد و چون همه خارج شدیم سرش را از آن مرد پرسیدیم ، گفت من جنب بودم و از خانه درآمدم که حمام بروم چون شما را دیدم گفتم با شما مى آیم و بعد حمام مى روم چون وارد شدم و تنفر شدید آن مریض را دیدم دانستم که در اثر جنابت من است ، بیرون رفتم و غسل کرده برگشتم و دیدید که با من چگونه محبت کرد و خوشحال گردید.
صاحب مستدرک پس از نقل این داستان عجیب ، مى فرماید در این داستان تصدیق وجدانى است به آنچه در شرع مقدس از اسرار غیبى وارد نصیب شدن طىّاْلا رْض
شده که جنب و حائض در حال احتضارش وارد نشوند.

[ 1389/7/30 ] [ 10:27 ] [ zeyafat10 ]

[ (0) نظر]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ،
X