آخرين خبر

در کوتاه ترین زمان بروزترین باشید

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ آخرين خبر خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

همچنین جناب مولوى نقل فرمود جوان خوش سیماى شانزده ساله اى به نام آقاى زبیرى در مدرسه پایین پا مشهدمقدس که حالا از بین رفته است نزد شیخ قنبر توسلى مى آمد، این جوان زاهد عابد غالبا روزه بود جز عید فطر و قربان . خیلى به زیارت حضرت حجت عجل اللّه تعالى فرجه و زیارت اصحاب کهف علاقمند بود براى رسیدن به مقصد زحمات زیادى را متحمل مى شد از آن جمله گوید چهل شبانه روز غذا نمى خوردم مگر به وقت افطار آن هم به اندازه کف دست آرد نخود مى کوبیدم و مى خوردم ، غذایم همین بود از صفات نیک او این بود اگر پول مختصرى به دستش مى رسید آن را به فقرا مى داد از یتیمها دلجویى مى کرد کچلها را حمام مى برد ومواظبت مى کرد. او را پس از سه چهار سال در کربلا ملاقات کردم ، لطف الهى بود که در ابتداى ورودش به نجف اشرف از پدرم سراغ گرفت و منزل پدرم میرزا على اکبر قندهارى نزد مسجد طوسى بود، آقاى زبیرى را در آنجا ملاقات کردم و قضیه خود را چنین تعریف کرد: خداى را شکر که به مراد خودم رسیدم پیش از آنکه به ملاقات اصحاب کهف یا جزیره خضراء بروم با مادرم از مشهدمقدس به مقصد عراق حرکت کردم ، مدت نُه روز پیاده در راه بودیم تا به منظریه مرز عراق رسیدم آنجا ما را گرفتند و هفده روز در منظریه محبوس بودیم ، مى گفتیم ما فقیر هستیم ، زاهدیم ، مشهد بودیم و به کربلا مى رویم ولى از ما نپذیرفتند. به امام زمان (عج ) متوسل شدیم ، مى دیدیم نگهبانان کارهاى ناشایست مى کنند، فحشاء و منکر از آنان سرمى زد، قلبمان کدر مى شد، گاهگاهى نان و خرما که به ما مى دادند از روى اضطرار از ایشان مى گرفتیم . روزى که توسلم زیادتر و گریه ام بیشتر شد یکمرتبه دیدم ماشینى آمد پیش در ایستاد، سیدى خیلى نورانى که نورش نتق مى کشید جلب توجهم نمود، به کارکنها نگاه کردم دیدم همه حالت بهت و فروتنى برایشان پیدا شده است . آن آقاى نورانى صدایمان زد فرمود بیایید اینجا، نزدش رفتم فرمود شما چه مى کنید؟ من عرض کردم اینک هفده روز است من و مادرم اینجا محبوس هستیم و مى خواهیم کربلا برویم . فرمود برو مادرت را هم بیاور میان ماشین بنشینید، مادرم را آوردم اول جا نبود ولى جاى دو نفر پیدا شد، بوى خوشى ساطع بود، کارکنها را نگاه مى کردم هیچکدام یاراى سخن گفتن نداشتند. به اندازه ده دقیقه اى از حرکت ماشین نگذشته بود که خود را نزد کاروانسراى فرمانفرما در کاظمین دیدیم .

[ 1389/8/11 ] [ 16:29 ] [ zeyafat10 ]

[ (0) نظر]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ،
X